مینویسم فقط برای دلم
برای دلم مینویسم فقط مینویسم که یادم بمونه دلم گرفته خیلی خیلی زیاد ، دلم گرفته امروز با هر اشاره ای اشکم سرازیر میشد و در آخر به هق هق منتهی میشد، آقاسید و مامانم می دونستند که مشکلم چیه....ولی خوب چیکار میشد کرد.... سه شنبه 24 آذر روزه دهه ی من و رفتن مامانم به خونشون بود روزی که انگار هر لحظه منرو حلق آویز میکردن، روزی که با تمام وجودم از خدا میخواستم تموم نشه روزی که از صبح مامانم بدنم رو با مواد گیاهی و عطاری پوشوند و حمومم کرد و ماساژ داد و بهم آرد و روغن و...خوروند و به قول معروف آب روز دهه ام رو ریخت و فاطمه زهرا سادات رو شست و قنداق کرد و ظهر رفت ( یعنی مجبور بود که بره ، موقع رفتن بغض پنهانی...