✰ یه روز پر استرس ✰
سلام سلام صدتا سلام به دوستــــای گل خودم،امیدوارم حالتون خوبه خوب باشهخیلی ازتون ممنونم که حسابی هوامون رو داریدمهربونـــها،انشالله جبران کنمخدمت دوستای عزیزی که راجع به اتاقدخمل گلیپرسیده بودن باید عرض کنم که بزودی با یه پست توپــــه توپ میاییم پیشتون و علت تاخیرمون هم اینه که من و دخملی داریم عکس ها رو خوشکلتر میکنیم و چون کــار با تبلت برامون ضرر داره این کارو کــم کــم انجام میدیم و واقعا خوشحالیم که شما منتظر عکسهاهستید
و حالا داستان سرکار گذاشتن من و آقاسید توسطپرنسس مون
عصر سه شنبه(26آبان)رفتیم پیش دکترم و بعد از انجام معاینه ی داخلی(برای اولین بار)فهمیدیم الحمدلله همه چیز عالیه و سر خوشکل خانوم پایین اومده و فقط باید پیاده روی کنم تا زودتر بدنیا بیاد،بنابراین ما هم بعد از دکتر رفتیم بازار(پیاده روی)و همسری مهربونم کلی لباس خوشکل برای بعد ازفارغ شدنم خرید که واقعا خوشحالم کرد.
بعد از رسیدن به خونهو استراحت در حد چند قطره خونریزی داشتم(هم ترسیدم هم خوشحال شدم)با خودم گفتم یعنی تا چند ساعت دیگه دخملی توی بغلمه؟؟؟ولی هیچ اتفاقی نیفتادتا اینکه صبح(چهارشنبه)احساس کردم توی ادرارم خون وجود داره(فقط در همین حـد)بعداز تماس با دکترم قرار شد از کنجدمون نوار قلب بگیریم وبه این ترتیب ما با کلی استرس ساعت 12ظهر رفتیم بیمارستان و من به تنهایی داخل زایشگاه رفتم و قرارشدبعد از خوردن آبمیوه و گذشتن20دقیقه برگردم و نوار قلب گرفته بشه.همسری برام آبمیوه های خوشمزه ای خریدو منو دخمل بلا،با کیک نوش جان کردیم و با خوشحالی به بیمارستان برگشتیم.
وقــتی دستگاه رو بهم وصل کردن و برای اولین بار به مدت طولانیصدای قلبعزیزترین موجودزندگیم رو میشنیدم واقعا لذت میبردم وانگار زیباترین موسیقیجهان رو میشنیدم.من که غرق در آرامش به این صدای روح نواز گوش میدادم با حرف استرس زای پرستارخیلی بهم ریختم.اون گفت:بچه تکون نمیخوره برو آب هویج بستنی بخور و دوباره بیا
من و دخملی هم رفتیم و آقاسیـد برامون یه آب هویج بستنی خوشمزه خریدو خوردیم و با هزار خـداخـدا برگشتیم.اما این بار هم پرستار اظهار نارضایتی کرد و گفت:خوب نیست(ساعت حدود2بود و من بسیار گرسنه)قرارشد برم نهار بخورم و دوباره بیام
با همسری عزیزم به رستوران رفتیم و چلوکباب و مرغ خوشمزه ای خوردیم که خیلی چسبیدو دوباره با چشمانی اشکبار و قیافه های نگران به بیمارستان برگشتیم.
وقتی برای بار سوم دستگاه رو بهم وصل کردن واقعا دیگه داشت اشکم در میومد،خیلی نگران بودم ولی شنیدن صدای قلب عزیزکم واقعاخیلی خیلی زیبا بودو اگه استرس نداشتم به عمیق ترین خواب عمرم میرفتم
روی تخت همش قیافه ی نگران و چشمای اشک آلود همسری جلوی چشمام بود،الهی فداش بشم مرد مهربونم خیلی نگران بود
وقتی یادم میادچطور چشمای درشت و قهوه ای رنگ و مژه های بلند و رو به بالاش به اشک نشسته بود قلبم آتیش میگیره
مرد فداکار زندگیمبابای بچمتکیه گاهم با چهره ای نگران و لبهایی لرزون دستم رو با عشق میفشردو می گفت:محجوبم یعنی حاله دخملیمون خوبه؟؟؟و من در اون لحظه فقط میتونستم دستای مردونه و خوش فرمش رو محکمتر بگیرم و با لبخندی پر از استرس توی چشمای قشنگش غرق بشم
آخ خیلی خیلی برام سخت بود کهمهرونمعشقماونجوری نگام میکرد و از دخملی میخواست که تکون بخوره و سالم باشه
پرستار بعد از مدتی طولانی اومدو گفت:حرکت بچه بهتر شده اما جالب نیست.بعداز تماس بادکترم قرار شد یه سونوی مخصوص انجام بدم و جواب رو براش ببرم.خدا رو شکر مطب سونوگراف و دکترم توی خیابون بیمارستان بود.
قبل از انجام سونو طبق گفته ی منشی،همسری برامون یه آبمیوه خوشمزه خریدو ما نوش جان کردیم.الحمدلله دکتر سونوگراف گفت:همه چیز عالیه و نمره جنین از 8 هشته،جفت هم بیسته بیسته و آب دور بچه هم عالیه و رشدش هم براساس 38 هفته خیلی خوبه
خدا رو شکر اون روز دکترم زودتر از همیشه اومد و چون منشی هم در جریان بود من رو همراه اولین نفر فرستاد داخل.خانم دکترمهربونم مثل همیشه باخوش اخلاقی کلی باهام صحبت کردو خیالم رو راحت کرد و گفت:همه چیز عالیه عالیه و فقط پیاده روی کن((خدایـــــــا هزاران هزار بار شکرت))واقعا خیلی خوشحال شدم،قرارشد اگه فاطمه زهرا بدنیا نیومد هفته ی دیگه باز هم برم مطب
ساعتای6عصربود که رسیدیم خونه و بعد از یه دوش آب گرم به مامانم زنگ زدیم وقتی به مامانم قضیه رو باکلی شوخی و خنده گفتیم،خیلی خیلی ناراحت شد از اینکه چرا بهش نگفتیم،ولی از این بابت که دخملی سلامته کلی خوشحال شد.
( صبح با خودمون گفتیم یه نوار قلب ساده هس دیگه،چه کاریه الکی به مامانم استرس بدیم،وقتی تموم شد بهش میگیم.اما وقتی کارمون خوب پیش نرفت دیگه اصلا دوست نداشتم بهش بگیم تا وقتی همه چیز درست بشه)
چون برا سونو سلامت اولم که پیش یه سونوگراف بیسواد رفته بودیم و گفت:بچه مچاله شده و فلان وفلان و بعدش فهمیدیم همش اراجیف بوده و 2تا سونوگراف بعدی گفتن همه چیز عالیه(سر اون قضیه مامان عزیزم یه هفته قلب درد داشت و کلی بهم ریخت.من و همسری هم خیلی ناراحت اون قضیه بودیم.داستان کامل اون اتفاق رو توی صفحات اول وبم میتونید بخونید)
راستی یه چیز دیگه من توی کار این دخملی موندم
شاید باور نکنید وقتی رفتم حمام جوری بالا و پایین میپریدکه نگو تا آخر شب هم کلی بازی کرد و نصفه شب خوابش برد ولی توی بیمارستان هرچی پرستارا تکونش میدادن محل نمیداد
نمیدونم والا،ولی احساس میکنم اون موقع خواب بودهو فقط ما رو سر کار گذاشته.آخه توی رستوران هم کلی لگد میزد و بالا و پایین میرفت ولی موقع نوار قلب گرفتن نـــــــــــــــــــــــــه
قرار شده وقتی اومد کلی بخورمش به خاطره این کارش،بلـا خانوم6ساعت ما رو از استرس سکته داد....والا
نظر آقاسید اینه که دخملیمون خیلی مودب و باوقاره و فقط برا مامان و بابا ناز میکنه و شیرین بازی در میاره(و همسری گلم عاشق این کاراشه)
مامان مهربونم هم میگه نوه ی خوشکلم حواسش هست بیرون که میره شیطونی نکنه و مودب باشه و از کنار مامان وباباش تکون نخوره
من هم خیلی از این بابت خوشحالم