اندر احوالات مـــــا
سلام خدمت شما دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه،خیلی ممنون که این مدت حسابی هوامون رو داشتید،انشالله جبران کنم
و یه سلام مادرونه ی گرم به دخمل خوشکل خودم،الهی فدات بشم بالاخره شیطونی رو کنار گذاشتی و ما فهمیدیم که الحمدلله دختـــــــــــــــــــــــــــــــــــــریقربونت برم من
این مدتـــــــــی که گذشت(بسیارخلاصه مینویسم،چون خیلی خیلی طولانیه)
اسباب کشیمون چن روزی طول کشید که توسط بابایی عزیزت و مامان جونت(مامانی مهربون خودم)و دایی محمدتانجام گرفت(دایی محمدتهم 15شهریور رفت قم،انشالله موفق باشه)
واقعا خسته نباشن مخصوصابابایی مهربونتکه هنوز هم داره کلی زحمت میکشه و مامان جونت
و اما،اوضاع و احوال بنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده هم....
بسیار بسیار ناگوار بودجوری که زمین گیر شدم و
اصلا نمیتونستم راه برماونقدر این مدت درد کشیدم که نگو
(ولی به خودم افتخار میکنم که حتی یه مسکن هم مصرف نکردم،آخه برای عزیز دلم،دخملی خوشکلم خوب نبود )شبها که میخواستم جابه جابشمبابایی عزیزتاز خواب بیدار میشد کمکم میکرد ولی اونقدر دردم زیاد بود که کلی گریه میکردمحدود یه هفته هم شبها اصلا نتونستم بخوابم از درد(حالا از استرس پیدا نکردن خونه بود یا اسباب کشی یا امتحانایی که نرفتم سر جلسه یا....بود نمیدونم)
بابایی عزیزت هم برامون یه تخت یه نفره خوشکل خرید با تشک مخصوص طبی،گذاشت توی سالن تا روزها راحت بتونیم تلویزیون ببینم(آخه من دلم طاقت نمیاورد و به محض روشن شدن هوا از تخت خواب دونفرمون توی اتاق خواب بیرون میومدم و با کمک در و دیوار خودم و به سالن میرسوندم...)ولی باخرید تخت 1نفره من کلا روزها توی سالن بودم و غذام رو هم توی تختم میخوردم(عزیز دلم دختر قشنگم،که الان داری لگدمیزنیفدای لگدزدناتقدربابایی عزیزومهربونت روبدون،اون واقعا عاشق ماست وبرامون هرکاری میکنه
انشالله همیشه سلامت باشه
این مدت اگهبابایی عزیزتو مامان جونت با دلداری هاشون و قربون صدقه رفتناشون نبودن نمیدونم چی میشد...
خــــــــــــــــدایا شکـــــــــــرت
بابایی عزیزتکه حسابی داغون شد،واقعا عاشقشم