مینویسم فقط برای دلم
برای دلم مینویسم
فقط مینویسم که یادم بمونه
دلم گرفته
خیلی خیلی زیاد ، دلم گرفته
امروز با هر اشاره ای اشکم سرازیر میشد و در آخر به هق هق منتهی میشد، آقاسید و مامانم می دونستند که مشکلم چیه....ولی خوب چیکار میشد کرد....
سه شنبه 24 آذر روزه دهه ی من و رفتن مامانم به خونشون بود
روزی که انگار هر لحظه منرو حلق آویز میکردن، روزی که با تمام وجودم از خدا میخواستم تموم نشه
روزی که از صبح مامانم بدنم رو با مواد گیاهی و عطاری پوشوند و حمومم کرد و ماساژ داد و بهم آرد و روغن و...خوروند و به قول معروف آب روز دهه ام رو ریخت
و فاطمه زهرا سادات رو شست و قنداق کرد و ظهر رفت ( یعنی مجبور بود که بره ، موقع رفتن بغض پنهانیش رو دیدم، اشک جمع شده توی چشماش رو دیدم...آخ خدا...باید میرفت چون داداشم تو این مدت حسابی بازیگوشی کرده بود و مدرسه اش مامانم رو احضار کرده بودن ...و کلی از درسش عقب افتاده بود )
و حالا من می موندم و همسر عزیزم و دخملک 10 روزمون
عصر که شد قنداق فاطمه زهرا رو باز کردیم و لباساش رو عوض کردیم، اونقدر ترسیده بودیم که نگو ...ولی هیچ چی نمی گفتیم ، واقعا خیلی بهم سخت گذشت تا تونستم پیرهن تن عزیز دلم کنم و روی نافش رو ببندم و پوشکش رو عوض کنم
همه ی بدنم میلرزید....پرده ای از اشک جلوی چشمام رو گرفته بود
آخ....فقط توی دلم خدا رو صدا میزدم و میگفتم خودت حواست به این فرشته کوچولو باشه...
عصر که شد دوباره با کلی اشک پنهانی و دست و بدن لرزون ، فاطمه زهرا سادات رو لباس پوشوندم و رفتیم دنبال مامان مهربونم تا بریم دکترم
خانوم دکتر مهربونم با دیدن مون خیلی خیلی خوشحال شد و منو کلی بوسید و گفت اصلا باورم نمیشد تا این اندازه صبور باشی ...خیلی خیلی مظلوم بودی عزیزم ...خیلی دوستتت دارم( منظورش تحمل درد زایمان بود )خلاصه کلی منو توی آغوشش کشید و بوسید و ذوق کرد
بخیه هام هم کشید که اصلا متوجه نشدم
بعد از دکتر سخت ترین لحظات عمر من بود...رسوندن مامانم به خونشون.....
توی ماشین اشکم میومد پایین و صدام در نمی یومد
مامان عزیزم هم حالش بهتر از من نبود...
توی راه با صدای بغض آلود کلی قربون صدقه ی هممون رفت و دلداریمون داد و با هامون حرف زد ( البته روحیه ی همسر عزیزم خیلی بهتر از من بود )مامانم از ظهر تا عصر کلی دلش برا نوه ی خوشکلش تنگ شده بود...
دم در خونشون که برای خداحافظی پیاده شدیم، با اینکه قصد داشتم ناراحتی ام رو پنهان کنم تا مامانم ناراحت نشه، ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و توی خیابون توی بغلش زدم زیر هق هق که گریه ی مامانم هم بلند شد وگفت الهی قربونت برم آخر شب میام( ولی نمیشد آخه داداشم فردا یه آزمون خیلی خیلی مهم داشت و مامانم باید درساش رو باهاش کار میکرد )بزور خودم رو کنترل کردم و با مامانم خداحافظی کردم و مطمئنش کردم که از پس دختر نازمون برمیایم
شاید به جرات میتونم بگم اون لحظه جزء سخت ترین لحظات زندگیم بود
همش با خودم میگفتم حالا من چجوری از پس فاطمه زهرا بر بیام...حالا من چجوری کارهاش رو بکنم...حالا تا صبح چی میشه...
البته قراره مامانم صبحا تا ظهر و بعضی از شبها بیاد، پیشمون.
امشب چند باری هم با مامانم تلفنی صحبت کردم و نگرانیش رو کمتر کردم، ولی خودم می دونم الان توی دلش آشوبه
الان جرات ندارم بخوابم...میترسم مشکلی برا بچم بوجود بیاد
خدایا یعنی من از پسش بر میام ( توی ماشین که بودم یه حسی بهم گفت حتما خدا مطمئن بوده که تو از پس این فرشته کوچولو بر میای که اونو بتو داده و حتما مطمئن بوده که میتونی این امتحان الهی رو هم بسلامتی پشت سر بذاری که ازت امتحان گرفته )
خدایـــــــا خیلی دوستت دارم و حواسم هست که حواست بهمون هست
ولی ازت میخوام بیشتر و بیشتر کمکمون کنی و هیچ وقت هیچ وقت تنهامون نذاری
دوستای عزیزم
دوستای گلـــــــــــــــــــــــــــــــــــم
دوستای مهربونم
ازتون ملتمسانه میخوام که برامون دعــــــــــــــــــــــــــــا کنید
دعا کنید بتونیم این نور الهی رو که خدا بهمون داده بزرگ کنیم
دعا کنید زود تری بتونم کارهای خودم رو انجام بدم و بقول معروف همون آدم سابق بشم
دعا کنید دختر عزیزم و همسر مهربونم و مامان نازنینم و همه ی عزیزام همیشه سلامت باشن
به امید تو یارب
این قسمت نوشته شده
در تاریخ 25 آذر ( چهارشنبه )ساعت 9 و 45 دقیقه شب
امروز صبح آقاسید رفت دنبال مامانم و به این ترتیب مامانم تا ساعت و 12 و نیم ظهر پیشمون بود و برامون غذای خوشمزه پخت و فاطمه زهرا سادات رو تمیز کرد و لباساشو شست و ....
من هم چون تا صبح چند بار بیدار شده بودم و به فاطمه زهرا رسیدگی کرده بودم...موقع بودن مامانم کلا خواب بودم
وقتی هم خستگیم تموم شد و بیدار شدم، موقع رفتن مامان مهربونم بود
و چقدر لحظه ی سختی بود برای من
کلی مامانم رو بوسیدم و بغل گرفتم و بوییدم( انگار تو این لحظه ها بیشتر به آرامشی که ازش دریافت میکنم احتیاج دارم )
مامانم رفت و به محض بسته شدن در خونه و شنیدن صدای در آسانسور
صدای هق هق من هم به آسمون بلند شد ....دختر نـــــــــازم مثل فرشته کوچولوها خوابیده بود و من با دیدن قیافه ی معصومش بیشتر اشکم پایین میومد
کلی با خدا حرف زدم التماسش کردم و ازش کمک خواستم...کمی آرومتر شدم...خدا رو شکر
عصر راحت تر لباسای ناز گلـــــم رو عوض کردم( خدایـــــــا ممنونم )
حالا هم قراره بریم دنبال مامان عزیزم
باز هم ازتون میخوام ملتمسانه می خوام برامون دعـــــــــا کنید مهربونا