*خدایــاشکرت*دخترم2ماهه شد
سلام
یه سلام پر از مهر و محبت به همه ی مهربون های همیشگی و به خواننده های خاموش کلبه ی دخترونه ام
امیدوارم که حالتون خوبه خوب باشه و دماغتون هم چاقه چاق و مشکلاتون هم چاله چال بشه
(چـــــی گفتم!!!)
خوب جونم براتون بگه که امروز(پنج شنبه)94/11/15 ساعت 11 صبح رفتیم مرکز بهداشت و به عزیز دلم واکسن 2 ماهگیش رو زدیم
الهــــــــــی بمیرم برا نازگلــــــم
نمی دونید چه گریه ی جگر سوزی کردمنو آقا سید که چاره نداشتیم همون جا بزنیم زیر گریه
تا ساعتای 4 هم خیلی خیلی بد آرومی کرد،در آخر هم با لالایی آقاسید خوابش یرد
قربون خوشکل خانومم برم من،هی شیر میخورد و ناله میکرد...عــــــــــزیـــــــــــــزم
دعا کنید بچم تب نکنه و حالش بد نشه(خانوم بهداشت گفت 4 ساعتی 10 تا قطره استامینوفن بهش بده)
الان بچم تب نداره...نمیدونم بهش بدم یا نه؟؟؟؟ممنون میشم اگه تجربه ای دارید بهم بگید،دوستای عزیزم منتظر راهنمایی هاتون هستم
خب دیگه براتون بگم که تو این مدت یکی از دوستای همسری اومد دیدنی خوشکل خانوم و یه ربع سکه چشم روشنی آورد(دستش درد نکنه)سه شنبه ی هفته ی پیش اومدن
پنج شنبه هم ما برا شام دعوت شدیم خونه ی یکی از همکارهای شوهر گلی و به به...یه مرغی خوردیم
انقدر خومـــــــــــشزه بوووووووووود که نگو...مرغ شکم پر(من بلد نیستم!!!شما بلدید؟؟؟بهم یاد می دید؟؟مدل قابلمه ای بود)دیگه اینکه خورش سبزی هم پخته بود ولی تعریفی نداشت(یعنی اگه ما هم دعوت کنیم باید دو مدل غذا بپزیم؟؟؟وااااااااااای نـــــــــه!!!من یه مدلش هم با کلی تشریفات و استرس میپزم....خـــــــــــدا)
اونا هم یه دخمل 8 ماهه داشتن(چشم روشنی براشون یه ربع سکه بردیم)خیلی خوش گذشت
دیگه اینکه جمعه هم 3 تا از دوستام اومدن پیشمون و برا فاططمه زهرا یه ببعی و دو تا بلوز شلوار آوردن که خیلی ناز بود،حالا توی پست چشم روشنی ها عکساشون رو می ذارم براتون
امروز هم قراره(بعد از نماز مغرب) چن تا از دوستای آقا سید با خانواده بیان...
راستـــــــــــــــــــــــــــی
دیشب(چهارشنبه)به مناسبت 2ماهگی دخملم ،عزیِز جوووووووونم،رفتیم و برای گلم هدیه خردیم
خیلی نازن...ببینید...
این لباس سفید خوشکل با قلب های صورتی کوچولو انتخاب مامانی هست
این لباس سبز خوشکل هم انتخاب بابایی هست
بعدا نوشت...
اون شب که گفتم(پنج شنبه) دوستای همسری اومدن پیشمون (2تا خانواده ی 2 نفره بودن و یکیشون یه پسر حدود 1 ساله داشت)و برای فاطمه زهرا سادات 2 دست لباس زمستونه آوردن،دستشون درد نکنه
خلاصه اون شب نشینی خیلی خوش گذشت،موقع رفتنشون داشتم میگفتم حالا چرا انقدر زود دارید تشریف میبریدو از این حرف ها...که یه دفعه اومدم بگم:حالا چرا اینقدر زود دارید رفع زحمت می کنید؟؟<رفع زحمت>رو داشته باشید
یعنیا...یعنی خدا رحم کرد که جلوی زبونم رو گرفتم...بعدش کلی خندیدم که اگه این جمله ی ناگهانی رو میگفتم چی میشد؟؟؟؟؟؟
جمعه همسری مهربونم یه سفر یه روزه براش پیش اومد و صبح تا شب خونه نبود،نمی دونید وقتی برگشت فاطمه زهرا چیکار میکرد!!!
انقدر خودش رو برا باباش لووووووووووس کرد که نگو...لباش رو غنچه میکردو با حالت گلایه گریه میکرد که از صبح تا حالا کجا بوددددی؟؟؟بابایی
خلاصه کلی خندیدیم
راستی (عصر جمعه) 94/11/16هم خاله و دختر خالم اومدن پیش فاطمه زهرا و براش یه پتوی گلبافت خیلی خوشتل آوردن(دستشون درد نکنه)
و حالــــــــا دیری ری رین....عکس های عسل خانوووووووووووم
خیلی خیلی عـــاشقتم نازززززززززززززززززز دونه ی مـــن
هر روز و هر ساعت و هردقیقه و هر ثانیه،هزاران هزار بارخدای مهربون رو بابت داشتنت شــــکر می کنم
خدا رو بابت داشتن تو و بابایی عزیزت و مامان و بابای مهربونم و داداش های عزیزم شکر میکنم...خـــدا جووووووووونم شکرت...خدا جووونم عاشقتــم