♡♡فاطمه زهرا سادات♡♡♡♡فاطمه زهرا سادات♡♡، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
 محجوب بانو محجوب بانو، تا این لحظه: 29 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
پیوند عاشقانه مـــاپیوند عاشقانه مـــا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
هم خونه شدن مــــاهم خونه شدن مــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره
وب بوی بهشت مــاوب بوی بهشت مــا9 سالگیت مبارک
ملكا ساداتملكا سادات، تا این لحظه: 1 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
آقا سيدآقا سيد، تا این لحظه: 42 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

♡ ♡ بوی بهشت ♡ ♡

مرسي ك ب دنيا اومدين😍

خـدایاشکرت که تموم شد

1394/10/11 23:00
936 بازدید
اشتراک گذاری

           

سلام سلام صد تا سلام بروی ماه همه ی خواهر های عزیز و مهربونم که تو این مدت حسابی با پیام های محبت آمیز و دعاهای خیرتون هوامون رو داشتین،عزیزای دلم واقعا دوستتون دارم و ازصمیم قلب براتون بهترین ها رو آرزو میکنم.

از حاله فاطمه زهرا سادات خانوم اگه بخواین باید بگم الحمدلله رب العالمین خوبه و الان 26 روزشه(انشاالله260 ساله بشه)

حالا بریم سراغ ماجراهای پراسترس و زجر آوری که برای ما پیش اومد...

چهارشنبه هفته ی قبل (2/10/94)تب و لرز شدیدی اومد سراغم،بطوریکه همه ی بدنم میلرزید.ولی به لطف خدا بعد از چند ساعت با پاشویه و قرص تب بر بهتر شدم.

پنج شنبه (3/10/94)دوباره تب و لرز شدیدتری بسراغم اومد و با قرص و دارو...هم حل نشد.عصر که شد همسر مهربونم رفت و مامانم رو آورد پیش فاطمه زهرا و ما دو نفری رفتیم بیمارستان ولی متاسفانه بیمارستانی که نزدیک خونمون بود از پذیرش ما خودداری کردند و گفتند:باید بریم همون بیمارستانی که سزارین شدم و...ولی بزور یه معاینه از من کردن که خدا رو شکر بخیه هام مشکلی نداشت ولی تبم 38بود و گفتن اگه دکترمون بیاد،3 روز بستری میشی

نمی دونید چه حالی بودم،توی راه پله ها دستام توی دستای مرد زندگیم بود و هق هق میزدم،اونقدر ناراحت بودم که حد نداشت.همش می گفتم:بچم چی میشه؟؟شیرش چی میشه؟؟وای خدای من خیلی سخت بود...

بعد از تماس با دکترم به بیمارستان خودم رفتیم و بعد از معاینه من توسط دکتر اتفاقات و انجام آزمایش قرار شد به خونه بریم و اگه تا فردا بهتر نشدم برای بستری بیام.همسر مهربونم و مامان عزیزم تا صبح کلی بهم رسیدگی کردن(قرص و آبمیوه و سوپ و پاشویه و...)خدایا شکرت که بهترین فرشته هاتو بهم دادی...ممنونتم خدا جونم

متاسفانه با روشن شدن هوا و فرا رسیدن روز جمعه حاله من بدتر شد و ما دوباره به بیمارستان رفتیم و اینبار دکترم دستور بستری داد و قبلش ما برای انجام سونو به اونطرف شهر رفتیم که خدا رو شکر سونو خوب بود.

ساعت 1 ظهر جمعه من با یه سرم گنده و کلی آمپول بستری شدم و چون کسی داخل اتاقم نبود با اکراه اجازه دادن همسرم بمونه(آخه مامانم پیش فاطمه زهرا بود و کسی هم نداشتم پیشم بیاد)

عصرآقاسید رفت و مامانم و فاطمه زهرا رو برد خونه مامانم،آخ بمیرم همسر عزیزم و مامان مهربونم توی خونه با دیدن جایه خالیه من کلی گریه کرده بودن،توی این چن روز هم (حدود 3 روز)بچم شیر خشک خورد که اصلا بهش نساخت

خلاصه عصر که شد تب من به 40 درجه هم رسید که باعث ترس پرستارها شد و بعد از تماس با دکترم دوباره سرم درمانی شروع شد.

واقعا لحظات سختی بود،ذره ذره آب شدن عزیز دلم رو می دیدم،وقتی تمام بدنم می لرزید و از تب میسوختم.واقعا مرد زندگیم خیلی خیلی زجر کشید و بهش سخت گذشت.

خدایا شکرت که تموم شد

خلاصه بعد از کلی آزمایش و...نتونستن علت تب من رو بفهمن و متاسفانه یه دکتر بی سواد اومد و گفت:که من آنفولانزا گرفتم(در صورتیکه من هیچکدوم از نشونه های آنفولانزا رو نداشتم)

بعد از تشخیص اشتباه اون دکتر من رو با آمبولانس به یه بیمارستان دولتی خیلی خیلی بد انتقال دادن،که واقعا خیلی اذیت شدیم

موقع انتقالم،بابام هم اومد.آقاسید میگفت:بابات که تو رو رو برانکارد دید خیلی خیلی حالش دگرگون شد و بهم ریخت.مامانم هم میگه:هنوز با یادآوری اون شب من و بابات کلی گریه میکنیم...

توی اتفاقات اون بیمارستان اکثرا آنفولانزا داشتن و دکتر اونجا به همسرم گفته بود خانومت آنفولانزا نداره فقط از اینجا ببرش که ممکنه از اینجا بگیره...

بعد  از چند ساعت به هر زحمت و دردسری بود با تلاش های همسر عزیزم تونستیم از اون بیمارستان نکبت در بریم.

و دوباره به یه بیمارستان دیگه رفتیم که دکتر برام سرم درمانی تجویز کرد و تا ساعتای 3 نیمه شب همون جا بودیم و 2 تا سرم و کلی آمپول بهم تزریق شد و خدا رو شکر حالم بهتر شد.(لباسای من توی کل این مدت یه بلوز شلوار صورتی بیمارستانی ویه ملافه بود،و خدا رو شکر که سرما نخوردم)

بعد از رسوندن بابام به خونشون به خونه رفتیم و دوش گرفتیم و ساعت 6 صبح شنبه بود که خوابیدیم و خدا رو شکر تا الان دیگه مشکلی ندارم.

فاطمه زهرای عزیزم رو 2 روز بعد از خونه ی مامانم آوردیم،الهی فداش بشم دخمل عزیزم خیلی بهم ریخته بود

مامانم میگفت:اصلا شیر خشک بهش نمیساخته...

خدا رو شکر الان همگی خوبیم...الهی شکرت که همه ی عزیزام سالمن...الهی صد هزار مرتبه شکرت

                        

 

پسندها (7)

نظرات (8)

✿ نیکـو ماماטּ ِآرنیـکا ✿
12 دی 94 12:18
سلام محجوب جان خداروشکر حالت خوبه و سلامتیت عزیزم خیلی ناراحت شدم واقعا چقد روزهای سختی گذروندی انشالله همیشه سلامت باشی و دیگه همچین اتفاقاتی نیوفته
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
پاسخ
محجوب بانو سلام مهربونم خیلی خیلی ممنونم عزیزم آره واقعا روزهای خیلی خیلی سختی بودشکر خدا تموم شدخدا رو صد هزار مرتبه شکر که به خیر گذشت الهی آمینانشاالله این اتفاقات برای هیچ کسی نیفته
مامان لیدا
13 دی 94 13:38
من تازه این پستو دیدم فکر کردم فقط یه پست گذاشتی, واااای عزززیزم چه لحظات بدی رو گذروندی , خدارو شکر که الان بهتری انشالا که دیگه هیچ وقت شاهد همچین روزایی نباشید خدا همسر و مامان عزیزتون هم نگه داره که انقدر واستون زحمت کشیدن , ببوس روی ماه فاطمه زهرا ساداتو
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
پاسخ
محجوب بانو ممنون از لطفت عزیزمآره واقعا لحظات خیلی خیلی سختی بود امیدوارم به حق امام زمان(عج )برای هیچ کسی پیش نیاد انشاالله که خدای مهربون همیشه فرشته های زندگیم رو برام حفظ کنهالهی آمین چشم عزیزمممنون از محبتت
مامان نجمه سادات
13 دی 94 15:38
خدای منخداروشکر که حال هر3 تون خوبه امیدوارم از این بهتر بشین و خدا برای هم نگهتون داره
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
پاسخ
محجوب بانو خیلی ممنون عزیزم آره واقعا خدا رو صد هزار مرتبه شکر که به خیر گذشت
♥عاطفه♥
13 دی 94 22:38
خداروشکرب خوبی تموم شده...واقعاخیلی شرایط سختیهاشکال نداره حالابه خوبی تموم شده حتمایه امتحان بودازطرف خدا تاببینه چیکارمیکنین خلاصه بازم خداروشکر به شخص خودش میسپارمتون
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
پاسخ
محجوب بانو آره واقعا از ته دلم خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که تموم شد حتما امتحان الهی بودهامیدوارم ما سربلند شده باشیم خیلی خیلی ممنونم مهربون
♥عاطفه♥
13 دی 94 22:43
دکترن دیگه نمیشه چیزی گفت به منم گفته بودن روماتیسم دارم رفتیم روماتولوژی اونجاگفتن بیماری قلبی دارم اخرشم هیچی نشد سالم بودمواقعانمیدونم چی بگم تووبم کلازندگیمونوشتم اگه بیای بخونی میدونین چیاشدالبته ازبچگی تاحالارونوشتم براهمین اولاش یکم خنده داره خخخخ ولی بعدش همه چیزخراب میشه و...خیلی چیزام ننوشتم چون نمیخواستم توخاطرم بموننبااین حال الان ازوقتی خداروتودلم جادادم هیچ کدوم اذیتم نمیکنه خداروشکر...منتظرتونم تووبلاگم هروقت حوصله داشتین حتمابخونین
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
پاسخ
آره واقعا متاسفانه بعضی دکترها واقعا بی سواد هستنو با همین کاراشون هم خیلی مشکلات برای مردم درست میکنندواقعا ناراحت کننده هست ما واقعا اذیت شدیم به خاطره تشخیص اشتباه دکترها چشم عزیزم سر فرصت حتما میام پیشت
سورنا
14 دی 94 11:24
واااااااااااای دختر بیشتر مراقب خودت باش! خوشحالم که خوبی
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
پاسخ
محجوب بانو چشم مهربونم خیلی خیلی ممنونم عزیزم از لطفت
♧♡♧خواهری♧♡♧
16 دی 94 17:27
سلام خواهر خوشگلم ببخش دیر بهت به دل پاکت سر زدم خواهر جانم به نت دسترسی ندارم و سرم شلوغه تو استرس نتایج هستم الان خونه یکی از آشنایآن هستم عزیز دلم بغض وجودم رو گرفت تک تک سلول هام درد گرفت عزیزم چقدر زجر کشیدی خدا یارت باشه
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
پاسخ
محجوب بانو سلام خواهر مهربونم میدونم عزیز دلمدرکت میکنم عزیزم اشکالی نداره خواهرم همین که به یادمون هستی خیلی خوبه انشاالله که کارهات با موفقیت پیش بره عزیزم آره واقعا خیلی روزهای سختی بودفقط روزی هزار مرتبه خدا رو شکر میکنم که تموم شد و خدا هوامون رو داشت التماس دعا عزیزم
ارمغان بهشت
23 دی 94 12:18
وقتی داشتم می خونم چقدر نگرانتون شدم... خدا رو شکر که حالتون خوب شده
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
پاسخ
محجوب بانو خیلی لطف داری عزیزم آره واقعا حالا قدر سلامتیم رو میدونم خدایا شکرت