خـدایاشکرت که تموم شد
سلام سلام صد تا سلام بروی ماه همه ی خواهر های عزیز و مهربونم که تو این مدت حسابی با پیام های محبت آمیز و دعاهای خیرتون هوامون رو داشتین،عزیزای دلم واقعا دوستتون دارم و ازصمیم قلب براتون بهترین ها رو آرزو میکنم.
از حاله فاطمه زهرا سادات خانوم اگه بخواین باید بگم الحمدلله رب العالمین خوبه و الان 26 روزشه(انشاالله260 ساله بشه)
حالا بریم سراغ ماجراهای پراسترس و زجر آوری که برای ما پیش اومد...
چهارشنبه هفته ی قبل (2/10/94)تب و لرز شدیدی اومد سراغم،بطوریکه همه ی بدنم میلرزید.ولی به لطف خدا بعد از چند ساعت با پاشویه و قرص تب بر بهتر شدم.
پنج شنبه (3/10/94)دوباره تب و لرز شدیدتری بسراغم اومد و با قرص و دارو...هم حل نشد.عصر که شد همسر مهربونم رفت و مامانم رو آورد پیش فاطمه زهرا و ما دو نفری رفتیم بیمارستان ولی متاسفانه بیمارستانی که نزدیک خونمون بود از پذیرش ما خودداری کردند و گفتند:باید بریم همون بیمارستانی که سزارین شدم و...ولی بزور یه معاینه از من کردن که خدا رو شکر بخیه هام مشکلی نداشت ولی تبم 38بود و گفتن اگه دکترمون بیاد،3 روز بستری میشی
نمی دونید چه حالی بودم،توی راه پله ها دستام توی دستای مرد زندگیم بود و هق هق میزدم،اونقدر ناراحت بودم که حد نداشت.همش می گفتم:بچم چی میشه؟؟شیرش چی میشه؟؟وای خدای من خیلی سخت بود...
بعد از تماس با دکترم به بیمارستان خودم رفتیم و بعد از معاینه من توسط دکتر اتفاقات و انجام آزمایش قرار شد به خونه بریم و اگه تا فردا بهتر نشدم برای بستری بیام.همسر مهربونم و مامان عزیزم تا صبح کلی بهم رسیدگی کردن(قرص و آبمیوه و سوپ و پاشویه و...)خدایا شکرت که بهترین فرشته هاتو بهم دادی...ممنونتم خدا جونم
متاسفانه با روشن شدن هوا و فرا رسیدن روز جمعه حاله من بدتر شد و ما دوباره به بیمارستان رفتیم و اینبار دکترم دستور بستری داد و قبلش ما برای انجام سونو به اونطرف شهر رفتیم که خدا رو شکر سونو خوب بود.
ساعت 1 ظهر جمعه من با یه سرم گنده و کلی آمپول بستری شدم و چون کسی داخل اتاقم نبود با اکراه اجازه دادن همسرم بمونه(آخه مامانم پیش فاطمه زهرا بود و کسی هم نداشتم پیشم بیاد)
عصرآقاسید رفت و مامانم و فاطمه زهرا رو برد خونه مامانم،آخ بمیرم همسر عزیزم و مامان مهربونم توی خونه با دیدن جایه خالیه من کلی گریه کرده بودن،توی این چن روز هم (حدود 3 روز)بچم شیر خشک خورد که اصلا بهش نساخت
خلاصه عصر که شد تب من به 40 درجه هم رسید که باعث ترس پرستارها شد و بعد از تماس با دکترم دوباره سرم درمانی شروع شد.
واقعا لحظات سختی بود،ذره ذره آب شدن عزیز دلم رو می دیدم،وقتی تمام بدنم می لرزید و از تب میسوختم.واقعا مرد زندگیم خیلی خیلی زجر کشید و بهش سخت گذشت.
خدایا شکرت که تموم شد
خلاصه بعد از کلی آزمایش و...نتونستن علت تب من رو بفهمن و متاسفانه یه دکتر بی سواد اومد و گفت:که من آنفولانزا گرفتم(در صورتیکه من هیچکدوم از نشونه های آنفولانزا رو نداشتم)
بعد از تشخیص اشتباه اون دکتر من رو با آمبولانس به یه بیمارستان دولتی خیلی خیلی بد انتقال دادن،که واقعا خیلی اذیت شدیم
موقع انتقالم،بابام هم اومد.آقاسید میگفت:بابات که تو رو رو برانکارد دید خیلی خیلی حالش دگرگون شد و بهم ریخت.مامانم هم میگه:هنوز با یادآوری اون شب من و بابات کلی گریه میکنیم...
توی اتفاقات اون بیمارستان اکثرا آنفولانزا داشتن و دکتر اونجا به همسرم گفته بود خانومت آنفولانزا نداره فقط از اینجا ببرش که ممکنه از اینجا بگیره...
بعد از چند ساعت به هر زحمت و دردسری بود با تلاش های همسر عزیزم تونستیم از اون بیمارستان نکبت در بریم.
و دوباره به یه بیمارستان دیگه رفتیم که دکتر برام سرم درمانی تجویز کرد و تا ساعتای 3 نیمه شب همون جا بودیم و 2 تا سرم و کلی آمپول بهم تزریق شد و خدا رو شکر حالم بهتر شد.(لباسای من توی کل این مدت یه بلوز شلوار صورتی بیمارستانی ویه ملافه بود،و خدا رو شکر که سرما نخوردم)
بعد از رسوندن بابام به خونشون به خونه رفتیم و دوش گرفتیم و ساعت 6 صبح شنبه بود که خوابیدیم و خدا رو شکر تا الان دیگه مشکلی ندارم.
فاطمه زهرای عزیزم رو 2 روز بعد از خونه ی مامانم آوردیم،الهی فداش بشم دخمل عزیزم خیلی بهم ریخته بود
مامانم میگفت:اصلا شیر خشک بهش نمیساخته...
خدا رو شکر الان همگی خوبیم...الهی شکرت که همه ی عزیزام سالمن...الهی صد هزار مرتبه شکرت