♡♡فاطمه زهرا سادات♡♡♡♡فاطمه زهرا سادات♡♡، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
 محجوب بانو محجوب بانو، تا این لحظه: 29 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
پیوند عاشقانه مـــاپیوند عاشقانه مـــا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
هم خونه شدن مــــاهم خونه شدن مــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
وب بوی بهشت مــاوب بوی بهشت مــا، تا این لحظه: 9 سال و 7 روز سن داره
ملكا ساداتملكا سادات، تا این لحظه: 1 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
آقا سيدآقا سيد، تا این لحظه: 42 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

♡ ♡ بوی بهشت ♡ ♡

مرسي ك ب دنيا اومدين😍

اولین سونوهای نی نی خوشکلمون

1394/3/17 13:17
607 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای مهربونم

وسلام به شما نی نی خوشکلمون و شرمنده از اینکه دیروز انقدر بهت سخت گذشت مامانی...

ولـــــــــــــــی شما خیلی مامانی رو اذیت نکردی ....

فدات بشم ....دیروز بالاخره با بابایی عزیزت رفتیم دنبال مامان جونت که بریم سونو سلامت و آزمایش ژنتیک(غربالگری)....

 برا سونو سلامت نوبت داشتیم پیش یه خانوم دکتر ....بعد از کلی انتظار بالاخره نوبتمون شد....ولی نه اون ساعتی که قرار بود بریم داخل....اولین اتفاق بــــــــــد این بود که برخلاف چیـــــــــــزی که پشت تلفن گفته بودن اجازه ندادن مامان جونت بیاد داخل و فقط من و بابابیی رفتیم(البته بابایی مهربونت خیلی اصرار کرد که مامان جونت بجای اون بیاد داخــــــــل ولــــــــــــی مامان جونت راضی نشد....)خلاصه رفتیم داخل و خانم به اصطلاح دکتر کارش رو شروع کرد....ولی مانیتور جوری بود که من حتی  کوچکترین چیزی نمیدیدم....ولی بابایی عزیزت که میدید کـــــــــــــلی ذوقت میکرد البته بـــــــــــی صدا....

                           لطفا به ادامه ی مطلب برید

 

                                                                                      

 

شروع شدن کار دکتر مصادف شد با بدترین درد هایی که من توی عمر بارداریم کشیدم....

وااااااااااای نمیدونی چقــــــــدر بـــــــــــــــــــد بود....یه جوری این دستی سونو رو توی شکمم (دقیقاهمونجاهایی که احتمال میدادم شما باشی)فشـــــــــــار میداد که من که هیچی شما هم نفست بند میومد...(بابایی میگفت اولش که شما روی صفحه اومدی مثــــــــــل ماهی تکون میخوردی و دست و پاهای خوشکلت رو تکون میدادی...و بعضی وقتها حتی از زیر دستگاه در میرفتی...ولی یکدفعه دیدیه شما ساکن ساکن شدی و بی حرکتی و تکون نمیخوری...و تعجب میکنه و یه نگاه بمن میندازه و می بینه من خیس عرقم...و وفتی سرش رو پایین میاره میبینه بلــــــــــــــــــــه خانم به ظاهر دکتــــــــــــر چنان دستی سونو رو توی دل بنده فرو کرده که با 10 تا کامیون گل رز هم پر نمیشه....)

خلاصه بدترین لحظات عمر بارداریم وقتی بدتر شد که دکتر شروع کرد به گفتن حرف هایی که بعدا معلوم شد از سر بیسوادیش بوده....

اول که گفت من 14هفته و 6روزام هست....(پناه برخدا)

بعدش هم گفت چون سن بارداریت بالا رفته نمیشه سونو سلامت انجام داد وبجاش سونوی معمولی گرفت و یه سری آزمایش بجای آزمایش ژنتیک نوشت(که بعدا معلوم شد اونا برای سه ماه دومه) و گفت برو فلان جا  و همین امروز و فردا انجامش بده(آخه گفت دیگه نمیشه آزمایش ژنتیک انجام بدی و بجاش اینا رو انجام بده)

و یه چیز دیگه که من رو تا مرز سکته برد و تا عصر حال بابایی خوبت و مامان جون مهربونت رو دگرگون کرد این بود که گفت:بچه جمع شده...و انگشتاش رو می بست و میگفت اینطوری...

خلاصه ما چون بهش اعتماد نداشتیم (با توکل به خدا) نرفتیم جایی که گفته بود ...

و رفتیم جایی که قرار بود آزمایشی که دکتر مهربون خودم(خانوم دکتر آزمون)نوشته بود رو انجام بدیم...

اونا هم بهمون گفتن با این سونو نمیشه آزمایش ژنتیک گرفت و گفتن اون دکتره (سونوگرافیه)بلد نبوده کارش رو انجام بده و ntوnb بجه رو نگرفته...

خلاصه ماتاظهر دنبال یه سونوگرافی گشتیم که هیچ جانوبت نمیدادن...

ساعتای 2 بود که خسته و کوفته رفتیم خونه مامان جونت و نهار خوردیم و بعدش دوباره ساعتای 3و نیم زدیم بیرون و چن تا مطب رفتیم که دکترش نمی یومد... وبالاخره یه دکتر خیلی خوب پیدا کردیم که اولین نفر نوبت گرفتیم...

بعد از اومدن دکتر من و بابایی رفتیم داخل ولی دکتر بعد از چند دقیقه که دستگاه رو روی دلم گذاشت گفت باید بری دستشویی(ولی من قبلش رفته بودم)خلاصه از اتاق آقای دکتر بیرون اومدیم و یه مریض رفت داخل من هم دوبار رفتم دستشویی تا (بقول دکتر مثانه ام خالیه خالی باشه)...

دفعه دومی که رفتیم داخل اتاق بابایی عزیزت با اصرار زیاد مامان جونت رو فرستاد داخل و خودش نیومد(آخه گفت من صبح دیدیمش حالا شما برید اولین نوتون رو ببینید)و باور نمیکنی اگه بگم مامان جونت رو تابحال به این خوشحالی ندیده بودم(وقتی شما رو دید لبخند از روی لبش کنار نمیرفت)

خلاصه دکتر به آرومی کارش رو شروع کرد و تا آخرش اصلا من احساس درد نداشتم(وقتی سوال کردم فهمیدم سونو درد نداره !!!!فقط دکتری که صبح پیشش رفته بودم سونو زیادی بیسواد بوده....بخدا بعضی وقتها چنان دستی سونو رو توی دلم فشار میداد که احساس میکردم الانه که از کمرم بزنه بیرون)

خلاصه آقای دکتر صدای قلب خوشکلت رو هم برامون پخش کرد و من اون لحظه چقدر غصه خوردم که بابایی عزیزت پیشمون نیست تا زیباترین صدای عمرش رو بشنوه ....(آخه دکتر صبح صدای قلبت رو برامون پخش نکرد)

آقای دکترnb وntشمارو که اون خانم دکتر صبح نتونسته بود بگیره ...گرفت..ودر آخر هم گفت بچه در وضعیت کاملا خوبی قرار داره و اصلا هم نگفت جمع شده!!!

و هرچی ما سوال کردیم گفت در بهترین وضعیت هستی(الحمدللـــــــــه)

نمیدونی چقدر من و بابایی خوبت و مامان جونت خوشحال شدیم انگار بهشت رو بهمون داده بودن...مامان جونت که کلی برات نـــــــــــذر کرده بود فک کنم یه دوماهی کارش در اومده....خخخخخخخخخ

خلاصه رفتیم آزمایش ژنتیک که گفتن هفته ی دیگه بیایین ...

الهی قربونت برم خیلی خوشحالیم که هیچ مشکلی نداری....هممون عاشقانه منتظرت هستیم...

پسندها (5)

نظرات (4)

پریسا
18 خرداد 94 13:05
خیلی وبلاگ قشنگی دارید. محجوب بانو ممنون عزیزم خیلی لطف داری
نسیم
20 خرداد 94 16:30
چه خوب!! وقتی بچتون به دنیا بیاد وبزرگتر بشه، واین وب همینطور فعال باشه، ازهمه چی آگاه میشه!! اینطوری خیلی خوبه!! آخه همه بچه ها دوست دارن که درمورد بچگیشون بدونن معلومه،شماها هم یکی از بهترین مامان باباهای دنیاییییییییییییییییییییییین
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
پاسخ
محجوب بانو خیــــــــــلی ممنون عزیزمانشالله ما هم تصمیم داریم بــــــوی بهشت رو تقدیم فرزند دلبندمون کنیم تا وقتی که خودش تونست اداره اش کنه خیــــــــــلی متشکرم نظــــــــر لطفتونه
Melika
29 تیر 94 18:34
وبتـــــــــــــــــــــــــــ عالیه امیــــــــــتدوارم همیشه موفــــــــــــــــق باشـــــــــــــی
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
پاسخ
محجوب بانو خیلی ممنو عزیزم نظر لطفتونه انشالله هممون همیشه موفق باشیم
پریسا
2 مرداد 94 13:01