خوشحالی های خودم و خودت...
سلام به دوستان گلــــــــــــــــم.....
سلام نی نی خوشکلــــــــــــــــم
میخوام یه کم از شادی های خودم و خودت برات بنویسم....
دیروز عصر من و بابایی عزیزت ،مامان جون و باباجون و دایی علیرضات رو که داشتن میرفتن پیش دایی محمدت،بدرقه کردیم... و مامان جونت باکلی سفارش بالاخره ازمون دل کند...
خلاصه بعدش هم بابایی مهربونت من و شما رو برد خیابون گردی...خخخخخخ
نمیدونی چقدر عاشق این کارم....
از ظهر دلم هوس بخورک کرده بود برا همین هم بابای نازنینت بردمون یکی از بهترین خشکباری های شهر...
من هم از خدا خواسته پریدم بیرون...کلی چیز خوشمزه خریدم...
بخورک خریدیم آجیل سلامت و تیکه های کوچولوی میوه های استوایی که نمیدونم اسمش چی بود....
بعدش هم به محض نشستن داخل ماشین شروع به خوردن بخورک کردم و همش میگفتم :اممممممممممم
بابایی هم کلی ذوقمون میکرد....
بهدش هم رفتیم 2تا ورقه شیرینی نارگیلی خریدیم که اون هم بی نهایت خومشزه بود...
خلاصه مامان جون ،فک کنم دیروز شما هم توی دل من عروسیت بود...
چون خودم انقدر ذوق مرگ شده بودم که توی خونه مثل نخورده ها پلاستیک تنقلاتم رو از خودم جدا نمیکردم و با صدای بلند آواز میخوندم که:
من و این همه خوشبختی محاله محاله محــــــــــــاله....
عزیزدلم بابایی عزیزت خیلی دوستمون داره...و برای آسایشمون خیلی زحمت میکشه...
الهی فدات بشم همیشه همیشه بابایی رو دوست داشته باش و رفیق بابایی باش یه رفیق فابریـــــــــک....
من خودم که هرچی هم ازش تشکر کنم باز کمه.....انشالله خدای مهربون همیشه بابای نینی من رو حفظ کنه...الهی آمیــــــــــن...یا رب العالمیــــــــن