♡♡1سال شیرین با عروسکم ♡♡
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
همیشه به قداست چشمهای تو ایمان دارم چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است
چه وقت دیگر گیتی تواند چون تویی خلق کند؟فرشته ای فقط در قالب یک انسان
فقط ساده می توانم بگویم تولدت مبارک
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
تمام دارایی من قلبی است که در سینه دارم و برای تو می تپد ، آن را به تو تقدیم میکنم
تولدت مبارک
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
بالاخره
عروسکم ♡♡1♡♡ساله شد
خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یادم به زمانی میفته که فاطمه زهرا تازه بدنیا اومده بود
و بلد نبودم شیرش بدم و تا کلی وقت از سینم خون میرفت وااااااااای
خدا روزا مینشستم عینه دیوونه ها میشمردم و میگفتم خب امروز فاطمه زهرا
25روزشه, فردا میشه30روزش,پس فردا میشه31روزش ,و..... میشمردم و میگفتم مثلا تو 4ماهگی یه کم جون میگیره و راحت شیر میخوره
و خلاصه روزا کارم شده بود شمارش روزا
تا برسم به روزی که دخترم به قول خودم یه کم جون بگیره
و چقدر زود گذشت
چقدر زود تموم شد همه ی اون دردا
درد زایمان طبیعی و بعدش هم تا مدتها درد بخیه های سزارین
رفتن مامانم بعد از روز دهم
و گریه ی بی امان من(البته مامانم صب تا ظهر و بعضا شبا میومد)
اولین باری که لباسش رو به تنهایی عوض کردیم و با آقاسید ترسیده بودیم
واااای خدا چه زود گذشت و چقدر این جمله تکراریه
پارسال این موقع ها از درد داشتم میمردم و کارم فقط استفاده از مسکن بود
روز14آذر بود که بعد از معاینه ی دکترم قرار شد برم بیمارستان و با آمپول فشار کاری کنن دخملی بدنیا بیاد
چون خیلی از وقت بدنیا اومدنش گذشته بود وگفتن دیگه خطر داره بیش از این تو دلت باشه
خلاصه رفتم سونو و دکتر گفت همه چی عالیه و بهتراز این نمیشه
و بعد هم رفتم بیمارستان
اولش, قرار بود فرداش بستری بشم ولی چون خونریزی داشتم به خاطره معاینه دکتر,بستریم کردن
و به این ترتیب من غروب14 آذر بستری شدم : با سرمی که بهمراه آمپول فشار بود
و دو تا دستگاه هم تو مایه های موس کامپیوتر به دلم وصل كرده بودن که ضربات دخملی و انقباظ و انبساط رو نشون میداد
و من خیلی درد نداشتم
اون شب مامانم تو اتاق کناری بود تا صب و آقاسید هم تو ماشین ود,تو خیابون قربونشنون برم
خاک برسرا نذاشتن مامانم بیاد پیشم با اینکه قول داده بودن و من واسه همین اومده بودم اون بیمارستان
یه بارم با سرم اومدم تو راهرو پیش مامانم و آقاسید
آقاسید هم رفته بود خونه و وسایلایی که از قبل جمع کرده بودم واسه من و دخملی آورده بود
خلاصه اون شب گذشت و خبری نشد
از صبحش دردام شروع شد و به مرگ ختم میشد
با هزار التماس چن بار گذاشتن مامانم بیاد داخل و با فشار دستاش آروم میشدم
خانم دکترم چن بار اومد بالا سرم
واااای خدا خیلی درد داشتم خیلیییییی
چن تا از دوستام بهم زنگ زدن و کلی واسم دعا کردن
شب قبلش به دوستام و استادام پیام داده بودم و التماس دعا گفته بودم
خلاصه تا عصر ساعتای 3دردم بی نهایت بود بی نهایتاااااا ولی دخملی قصد تشریف قرمایی نداشت با اینکه به10رسیده بود
و آمپول فشار رو به پام هم تزریق کرده بودن
فقط همش ذکر میگفتم
هرچی به پرستارا ی بیشعور التماس میکردم, بذارن مامانم بیاد, نمیذاشتن
فک کنم چون فحش و بدو بیراه نداده بودم
باید مثه اکثر زنها فحششون میدادم تا آدم بشن,, والاااااا
بیشعورا نشسته بودن اتاق کناری و زره مفت میزدن(بایادآوریش هم بهم, میریزم) نشسته بودن و داشتن, از خدا و قرآن بدو بیراه میگفتن,
هر چی میگفتن یه نفر بیاد من دسشویی دارم
میگفتن این فشار زایمانه. میگفتم بابا دسشویی دارم
توجه نمیکردن با اینکه بیمارستان خصوصی بود مثلا
اون لحظه فقط و فقط به مامانم احتیاج داشتم که دستاشو بگیرم ولی اونا نمیذاشتن, بیاد داخل با اینکه من تنها بودم و کسه دیگه ای هم نبود
یه بارش اونقدر حالم, بد بود که که دستای خانم خدماتی و گرفتم و فشار میدادم
خدا ظلیلشون کنه چی میشد, اجازه میدادن مامانم بیاد پیشم
چن بار هم تلفنی با شوهری صحبت کردم با اینکه فقط صدای نالم رو میشنید
خلاصه دکترم نمازش و روخوند و اومد پیشم,
گفتم خانم دکتر بخدا دارم میمیرم دیگه نمیتونم
یه چکی کردو مثل اینکه متوجه خطر شده باشه گفت باید سزارین کنیم
گفتم اگه قطعیه زودتر دس به کار بشین من دیگه طاقت ندارم
شاید بین 4تا6ساعت بود, که دردم غیر, قابل وصف شده بود
یه دستگاه بهم وصل بود و میزان درد رو میگفت
یه زنه باردار شب کنارم بود و دستگاهش عدد 40تا50رو نشون میداد و زنه همچین آخ و اوخ میکررررد که نگو
حالا باورتون میشه دستگاه من همش بین 90و 100بود
یعنی اوج درد ..... و من داد, وهوار راه ننداخته بودم
به دکترم گفتم هرچی میگم دسشویی دارم دستگاه ها رو باز نمیکنن تا برم
اونم یه لوله بهم وصل کرد و ادرار بود که سرازیر شد و دکترم کلی دعوای پرستارا کرد که چرا بی توجهی کردن
خلاصه آقاسید رو خواستن تا برگه سزارین رو امضا کنه
وقتی شوهری وارد اتاقم شد داشتم گریه میکردم و بهش گفتم من همه کار کردم چندین ساعته دارم درد میکشم حالم خیلی بده ولی نمیشه و باید سزارین کنم و... بنده خدا شوهری قیافش عینه تبعیدیا بود.... خخخخخخخخ
(چن وقت بعدش شوهری میگفت فک کرده دارم ازش حلالیت میگیرم.... منم گفتم واقعا که خیلی رووووو داری.... بعدش هم من اگه بخوام بمیرم چرا باید از تو حلالیت بگیرم.... والاااا... تو باید ازمن حلالیت بخوای خخخخخخ) نامرررتتتتت میخواسته بکشتم خخخخخخخخ
خلاصه پاهامو باند پیچی کردن و خوابیدم رو تخت روان و د بدو که رفتی
ولی مگه میرسیدیم,اتاق زایمان یه طبق دیگه بود
دیگه درد امونم رو بریده بود به معنای واقعی کلمه
همش التماس میکردم زودتر دس به کار بشن
یادمه وقتی از راهروها میگذشتم همش ناله میکردم و شوهری هم بالای سرم بود
(لحظه ای که من وارد اتاق عمل شدم بارون شروع به باریدن کرد درست همون لحظه)
وقتی رسیدیم تو اتاق زایمان همه رفتن من بودم یه خانم سفید پوش که اونم مشغول کار خودش بود
یه تخت خیلی خیلی باریک کنار تختی بود که من روش بودم و من رو باید روی اون میخوابوندن
منم با خودم گفتم بزار خودم برم روش بخوابم تا زودتری شروع کنن
عااااغاااااا
منم که از بی خوابی بود نمیدونم از درد بود نمیدونم از اثر آمپولا بود نمیدونم
شده بودم عینه معتادا از چن ساعت قبل همش چرت میزدم
و وایه چن ثانبه فارغ از دنیا میشدم خخخخخخخ
هیچی دیگه اومدم یه وری برم روتخت کناری که تختم به حرکت در اومد و خدا رحم کرد بهم که اون خانومه زود رسید و نذاشت پخشه زمین بشم
و بعبدش با ترس داد زد و منم دلیلم روگفتم که میخواستم کار زوتر انجام بشه
چن دقیقه بعدش دکترم و تیم پرستاری اومدن و گذاشتنم رو اوتخت و با لباسم بین گردنم و یه پرده درس کردن و بالای سرم یه مرد جوون سفید پوش بود که اولش فک کردم دکتر بیهوشیه
و همش هم با تلفن بی سیم حرف میزد و منم عصبی بودم که چرا زودتری منو بیهوش نمیکنه
همش میگفتم خانم دکتر من درد دارم تو رو خدا زودتر منو بیهوش, کنین دارم میمیرم
واااای یعنی نمیتونید تصور کنید به زمین و زمان التماس میکردم که بیهوشم کنن
خلاصه یه مرد حدودا 50ساله اومد و نفهمیدم کی بیهوشی رو تزریق کرد فقط یادمه که بهش گفتم منو بیهوش کنین تو رو خداااااا
خانم دکتر بهم گفت اسمت چیه؟
عصبانی شده بودم خیلی میدونستم که این سوالا رو وقتی میپرسن که بیهوشی تزریق شده ولی اینا که به من چیزی تزریق نکرده بودن
با التماس و عجز گفتم:خانوم دکتر شما که هنوز به من چیزی نزدید چرا این سوالا رو میپرسید
گفت بگو
گفتم اسمم محجوبه
طلبه هستم
و دیگه چیزی یادم نمیااااد
نامررررتاااااا کی بیهوشی زده بودن؟
تنها چیزی که یادمه زمانیه که چشمامو باز کردم و رو تخت تو همون اتاق بودم و فک کنم کسی هم نبود آقاسید در اتاق بود و اجازه ورود نداشت
منم همش, میگفتم
بچچچچچمممممم
بچمممممممم
داد میزدم
بچمممممممم چی شد
بچمممممممممم
آقاسید گوشی رو داد به خانوم دکتر تا من عکس فاطمه زهرا رو ببینم
(خواهر جونیا از زمانی که منو رو تخت روان گذاشتن دیگه همه چیو مبهم میدیم حتی به نظرم بعضی وقتاش از حال میرفتم واسه درد زیاد و طولانی مدت بود فک کنم)
گوشی رو گرفتم ولی هر چی تلاش کردم چیزی نمیدیدم چشمام باز بود ولی یه مه سنگین جلو چشمام بود و چیزی نمیدیدم
بیهوش شدم چیزی یادم نمیاد تا وقتی که تو اتاق دیگه ای بودم و مامانم بود و شوهرم و بچم
فک کنم شب بود
و پرستار اومده بود واسه آموزش شیر دادن و من هیچ کنترلی روی دستام نداشتم
حاااالمممممممم بدددددد بوووود خیلییییییییی زیاد
عصبی بودم که چرا دو تا درد رو باید باهم میکشیدم
دکترم میگفت خوب شد که درد طبیعی رو کشیدی, چون روی هوش بچه اثر مستقیم داره
همش یادم به دردایی که تو اون یک روز کشیدم میفتاد و میزدم زیر گریه
برام مهم نبود که پرستارا میبینن و هم اتاقیام
هر چی مامانم دلداریم میداد آروم نمیشدم
میگفتم خیلی برام سخته که 1شبو1نصف رو که دیگه درد به اوج خودش رسیده بود درد کشیدم و بعدش هم باید سزارین بشم(ولی, هست رو صد هزار مرتبه شکر که بچم سالمه)
خلاصه اولین چیزی که دخترم خورد:آب فرات و آب زمزم بود و تربت اصل کربلا که حل کرده بودم داخلشون
منم رطب خوردم فک کنم 7تا واسه صبوری بچه
آقاسید هم تو گوشش اذان و اقامه گفت
البته وقتی مادرای دیگه هم فهمیدن بچه هاشونو آوردن و به این ترتیب آقاسید تو گوش 5,6تا بچه اذان و اقامه گفت
{تو کل بیمارستان پیچیده بود که به دختر تپل سفید بور چش رنگی ملوس بدنیا اومده و پرستارا میومدن واسه دیدن فاطمه زهرا,البته رنگ چشم فاطمه زهرا تغییر کرد و الان خرمایی هست مثل موهاش که خرمایی روشنه }
دیگه اینکه
شبش هم موندم بیمارستان
خیلی از نظر روحی خراب بودم خراااااباااااا
شب آقاسید اومد دره اتاق و رفتم تو بغلش حااالم بد بوووود بدددددددد
رفتم تو بغلش به نگاه رهگذرا کاری نداشتم
به تعجب پرسنل هم توجهی نزاشتم
آقا سید دستش رو کمرم بود و من در آغوشش و مامانم کنارم بود
هق هق میزدم
نمیدونم چرااااا
فقط باصدای بلند گریه میکردم فقططططط
پرستارا میومدن و دلداریم میدادن ولی من فقط مامانم رو میخواستم و شوهرمو و بچمو
درد داشتم
عصبی از سزارین
و خیلی چیزای دیگه....
چن دقیقه توی آغوش شوهر جانم گریه کردم تا کم کم آروم شدم
همه رو 2روز نگه میداشتن ولی فرداش که خانم دکترم اومد با گریه ازش خواستم مرخصم کنه و خدا رو شکر موافقت کرد
بعدش هم که در جربانید که این خانوم خوشگله, چطوری پدرمو در آورد خخخخخخ
جریان زایمانمو خیلی وقته پیش قول داده بودم بنویسم ولی متاسفانه نشد
همین حالا هم که نوشتم کلی بهم ریختم و بهم فشار اومد
ولی خدا رو شکر واسه بچه های بعدیم سزارینم
راستی یادم رفت بگم:وقتی که داشتن آمادم میکردن واسه عمل پرستارا ی بیکار میپرسیدن بازم بچه میخوای؟ (که حالا مثلا من فحش بدم و بگم نهههههو....) ولی من مصمم میگفتم 3تای دیگه, 3تای دیگه هم میخوام و با دستم نشون میدادم
چن باری که بعدش رفتم پیش خانم دکتر کلی ازم تعریف کرد جلو همه
که چقدر خووووب و متین و صبوووور بودم و با اون همه درد غیر قابل توصیف طاقت آوردم و مودب بودم به خانم دکترم گفتم خوب مگه باید چیکار میکردم؟؟
اونم گفت :ندونی بهتره
بعدها فهمیدم که بعضیها موقع زایمان علاوه برجیغ و داد, و هوار ارواح پرستار و دکترا هم مورد عنایت قرار میدن خخخخخ
خلاصه که خدا رو شکر بچم سالمه
دوستون دارم و میبوسمتون
التماس دعا
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
امروز خودم دست بکار شدم و واسه دخملی یه کیک دو طبقه درس کردم
منتظر شدیم تا بابا بیاد
وقتی بابایی اومد دیگه خسته بود و رفت استراحت کنه و من دخملی کیک رو آوردیم با کادوهاش وکلی شیطونی کردیم و جیغ و هوار راه انداختیم
واسه اولین بارم کیک درست کردم فقط به عشق فاطمه زهرای نازنینم
توی کل مراحل پختش هم فاطمه زهرا بغلم بود
انگار میفهمید قراره واسه اون باشه
الهی فدات بشم دخترکم عاشقتم عروسکم
عاشقتم ماه شبهای تارم