4ماه و1روزگی گل دخمل و اولین پست سال95
یـــــــــــــــــه سلام بلــــــــند بالــــــــا به همه ی شما دوستای عزیزززززززززززم،عیدتون مبارررررررررک باشه عزیزای مـــــــــن،انشالله سال95مصادف بشه با ظهور آقامون امام زمان(عج)وحاجت روایی همه ی شمــــــــا مهربون های همیشگی
راستش خیلی وقته میخوام بیام ولـــــــــــــــــــــــــــــی ....چی بگم والــــــــا
مگه صاحب عکس بالایی بهم رخصت میده
سلام دخملک شیرینم سلام عققققققققققققققققققش مامان وبابا سلام همه ی وجودم
خیلی خیلی دوستت دارم دختر نازنینم الهی فدااااااااات بشممم مـــــــــــن
این دخمل خانوم خوشکلی که ملاحضه میفرمایید شده تمام کار وزندگی این روزهای مـــــــــا
الان هم در خواب نــــــــــــاز بسر میبره که من تونستم بیام و در خدمت شما باشمممممم
حال و احوال این روزهای ما به لطف خدا خوبه
توی ایام عید اکثرا خونه مامانم بودیم یه چن جایی هم عید دیدنی رفتیم ولی خیلی کم بووووود،آخه همه رفته بودن مساااااافررررررت
من نیمدونم این چه رسم بدی هست که همه ی ملت فقط توی ایام عید مسافرت میرن(حالا کاری به کسایی که برا دیدن خانودهاشون میرن،یا مثلا افرادی که به خاطر شغلشون توی ایام دیگه ی سال نمیتونن سفر برن ندارم)ولی به طور کـــل رسم بدی جـــا افتاده...مگه ایام دیگه ی سال رو ازمون گرفتن
والا...من و آقاسید از اول ازدواجمون تصمیم گرفتیم تا حد امکان توی تعطیلات نوروز مسافرت نریم تا حالا هم بعش عمل کردیم بغیر از سال اولی که عقد کردیم و برا عیدسال89با هواپیما رفتیم مشهد
انصافا بهمون خوش گذشت ولی نه اونطور که باید و شاید
اول اینکه نوروز خییلی خیلی شلوغه اصلا آدم هیچی رو نمیفهمه
بعدش هم هزینه ها (هواپیماو هتل و ...)توی نوروز خیلی بیشتر می شه
پناه بر خدا توی جاده ها هم که همه بسیج شدن و آماده ی بردن ملت تصادفی هستن
یه جمله ی خوب وصف حال این مطلب
کسایی که توی نوروز مسافرت(مخصوصا با ماشین )میرن،بایدبدونن که احتمال بازگشتشون به خونه 50% هست
خب بچسبسم به بحث خودمووووووووووووون
روز اول عیدبا آقاسید و فاطمه زهرا سادات رفتیم حرم(نزدیک خونمون)خیلی باصفا بود و خوش گذشت.برا همتون دعــــاییدم(دعا کردم)خخخخخ مغز متفکر رو حــــال میکنید،نه خدایییش کی به ذهنش میرسید
دخملی عین این پیرزن هایی که هرجا رو گیر بیارن لم میدنا... به مـــن لم داده بووووووود
بعد از زیارت هم رفتیم خونه مامانم و تا شب اونجا بودیمممممممممممم
خیلی خیلی خیلی خیلی خوووووووووووووش گذشت
مامانم یه نهار خومشزه ای پخته بود (نگران نباشید به جای همتون خوردم)خخخخخ
عصر هم رفتیم (دور دور )ما باماشین خودمون و مامانم اینا هم با ماشین خودشون البته داداش علیرضـام اومد پیش ما .(یه چن تا امامزاده هم رفتیم که خیلی چسبید)
اینجا هم توی حرم هستــــــیم
راستی عیدی های فاطمه زهرا سادات
من و آقاسید وجه نقد بهش میدیم و یه دنیاااااااااااااا عششششششششششششققققق
مامانم یه انگشتر خیلی خیلی خوشکل و ناز(برا کوچولویی های خودم بوده فک میکردم فروختتش ولی مامان مهربونم مامان عزیزم اونو نگه داشته بوده برا دخمللللللللممممممممم)خیلی عاشقتم مامانم خیــــــلــــی
بابام هم 50 هزار تومن وجه نقد
داداش محمدم هم 20 هزار تومن وجه نقد
داداش علیرضام هم 10 تومن وجه نقد
فدای مهربونیاتون بشششششششششششششششم مـــــــــن
روز سیزده هم جاتون خالی رفتیم پارک و تا ساعتای 4 عصر نشستیم و خیلی خیلی خیلی خوش گذشت بعدش زود اومدیم خونه چون داداشم باید میرفت قم(آخی دلم براش تنگ شدههههههههه)بابام هم باهاش رفت و برگشت
توی پارک به هممون خوش گذشت خیلی خیلی خیلی زیاد
مامانم یه نهار توپ درست کرده بود با کلی تنقلات،من که از بس باقله خوردم مردم
راستی توی پارک یه چن تا سرسره سنگی بود که جاتون خالی اونقدر با داداشام رفتیم و بازی کردیم که چادرم پر از خاک شد
بعدش هم بعدش هم
سوار کشتی وایکینگ ها شدیم(البته بگم کشتی ملوان زبل هم نبودا از بس کوچیک بوووود)
ولی من اولین بارم بود وسط 2 تا داداشام نشستم(به امید اینکه اونا هوای من رو دارن ولــــی) ای دل غافل
دیگه آخرا داشتم میمردمبا اینکه وسط نشسته بودیم ولی احساس میکردم الانه که بیفتم (خدا این حس رو به گرگ بیابون نده)
هیچی دیگه چون فقط ما بودیم یه پسر کوچولو از مسئولش خواستم نگه داره،خدا رو شک ختم بخیر شد
بعد از اینکه پیاده شدیم مامانم که کل مدت ما رو میدید با خنده بهم گفت:محجوب زشته بخدا چرا جیغغغغغ میکشیدی؟؟؟؟
گفتم: به خدا قسم من نبودم
مامانم گفت :تنها دختری که توی کشتی بو تو بودی!!!
گفتم: مامان من فقط از ترس میخندیدیم
مامانم گفت: پس اون جیغ های دخترونه رو کی میکشیــــــــــــــــــــــد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم :علیرضــــــــــــــــــا
یعنی مامانم نمی دونست از خنده چیکار کنه
من کل مدت یه جیغ هم نکشیدم ولی داداش کوچیکه ی کوچیکم عین این دختر های لوس و جیغ جیغو آبروم رو برد
چه بسا ملت فک میکردن من هستم دارم جیــــــــــــــــغ بنفش میکشم
ولی واقعا واقعا کلی خوش گذشت
بعدش هم رفتیم خونه مامانم با داداشم و بابام خداحافظی کردیم آقاسید رسوندشون ترمینال
شب هم شام خوردیم و اومدیم خونه
ولــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ولـــــــــــــــــــــــــــــــــی
داداشم علیرضا همش به خاطر رفتن داداش محمدم گریه میکرد
بهش زنگ میزد و با گریه میگفت:حالا کی با من تلویزیون نیگاه کنه...حالا کی شبها توی اتلق من بخوابه...حالا کی با من بازی کنه.....وای جیگر هممون کباب شد
آقا سید که چشاش خیس اشک شد
آخه مدل حرف زدن علیرضا جیگر سنگ رو کباب میکرد
مامانم هم که همش سعی داشت خودش رو کنترل کنه و لبش رو گاز میگرفت ولی چشاش خیس بود از اشک
وااااااااااااای خیلی دوری از فرزند سخته،مخصوصا بــرا یه مـــادررررررررررر
علیرضا بعد از تلفنش اومد و رو پای مامانم خوابید ولی جو همچنان سنگین بوووود
دیگه دلم طاقت نیاورد رفتم پیش مامانم و سرش رو توی آغوشم گرفتم و با صدای بلند گریه کردم
میدونستم الان فقط یه آغوش گرم و یه شونه برا گریه میتونه مامانم رو آروم کنه و این تنها کاری بود که از دستم بر میومد(الان هم با یاد آوریش اشکم سرازیره)مامانم محکم سرش رو روی سرم گذاشت و فشار داد و گریه کرد خیلی زیاد....آخ مامانم...همه ی دنیای من...عاشقانه دوستت دارم...از خدا میخوام همیشه سلامت باشی و عاقبت بخیـــــــــــر
هممون به خاطر رفتن داداشم گریه کردیم با اینکه میدونستیم 3 ماهه دیگه بر میگرده ولــــــــــــی...
خب دیگه خانوداه که کوچیک باشه همینه دیگه همه عاشق همن ماشالله(خدا رو شکر)
یکی از روزهایی که رفته بودیم خونه مامانم و فاطمه زهرا توی کرییرش خواب بود
لباسی که وقتی باردار بودم داداشم از قم سوغات آورد(خیلی نازززززززززززه)
راستی یکشنبه (95/1/15)رفتیم و واکسن 4 ماهگی گل دخملم رو هم زدیم
خدا رو شکر کمتر از واکسن 2 ماهگی اذیت شد ولی یه چن باری تبش رفت بالا که قطره بهش دادم و الحمدلله خوب شده
قبلا از بهداشت باهام تماس گرفتن و گفتن شما برا سفیر سلامت انتخاب شدین و اگه قبول کنید باید یه کتاب که بتون میدن رو بخونین و برا اطرافیانتون توضیح بدید،شاید هم تلفنی سوال هایی ازتون بپرسن
ماهم قبول کردیم
ایندفعه که رفتیم مرکز بهداشت،کتابش اومده بود که بهمون دادن خیلی کتاب خوبی هست.خانومه میگف فقط 10 نفر از بین کل مراجعه کننده های این مرکز انتخاب شدن
به نظرم کتاب خیلی مفیدی هست،نکات خوبی از نوزادی تا بزرگسالی داره
مــــــــــــن الان سفــــــــــیر سلامتمــــــــــا حواستون بـــــــاشه
برا دخملی هم اسباب بازی های جدید خریدیم که خیلی ازشون استقبال کرد
یه عروسک دست که من اسمش رو گذاشتم موش موشک،دخملی خیلی از دیدنش تعجب میکنه
و یه بازی که برا هوشه البته دخملی فعلا برا خوردن ازش استفاده میکنه خخخخخخ(چون برا سنین بالاتره)
شـــکار لحظه های نــــــــــاب مـــــــــــــــــادرانـــــــــــه
الهـــــــــــــی مــــــــــــــــن بــــــــــــــــه قربونــــــــــــت بــــــــرررررم
رمز گوشی مـــــــــــــــــــن
فقط دخمــــــل
راستی بالاخره بعد از آموزش های فراوان دایی جونی های شما ،یاد گرفتن چجوری ذوق شما بکنند و با شما صحبت بفرمایند
بخدا راس میگم داداشام خیلی وقته بچه کوچولو ندیدن
علیرضا تا چن مدت پیش به آقاسید میگفت چجوری ذوق فاطمه زهرا بکنم؟؟؟؟خخخخخخخ
آقاسید هم با مهربونی میگفت اینو بهش بگو و این کارو بکن و.....الان دیگه راه افتاده الحمدلله
داداش محمدم هم که تازه قبل عید اومد و فاطمه زهرا رو دید بنده خدا هنوووووووووووز تو شوکه و باورش نمیشه دایی جون شده
روزای اول اصلا بلد نبود دخملی رو بگیره (عزیزم خیلی ناشی بود)
ولی بعد از چن بار دیدن دخملی کار به جایی رسید که...
خانوم خانوما توی اتاق دایی هاش جایگاه داشتن .....بــــــــــــــــــــلــــــــــــــــه
داداشام وسط خودشون پتو و بالشت رو جوری میذاشتن که دخملی راحت بتونه لـــم بده(این اخلاق لم دادنش به آقاسید برده هــــا)و تلویزیون ببینه
وقتایی هم که خسته میشد و غر میزد، داداشم بغلش میکرد باهاش بازی میکرد(داداشام بیش از اندازه عسلک رو دوست دارن)مامان و بابام هم که نگوووووووووووووووو و نپرررررررررررررررس
فقط اینو بدون عسل خانوم
همه ی ما عاشقتــــــــــــــــــــــیم